مهسا عاشق همسر خود می باشد، او دارای 3 فرزند است و شغل مناسبی در رابطه با برنامه ریزی کامپیوتری دارد. با این وجود، خانواده، خانه زیبا، و ماشین گران قیمت، هیچ یک نمی توانند موجبات خوشحالی او را فراهم سازند.
او احساس می کند انسان بدبختی است. در اولین جلسه های مشاوره به من می گفت من خیلی غنی تر از پدر و مادرم هستم و تقریباً هر چیزی را که فکرش را بکنید دارم، اما نمی دانم برای چه احساس خوبی ندارم و فکر می کنم فرد بسیار ناامیدی هستم.
چشم هایتان را ببندید تا همه چیز را بهتر ببینید
من همیشه به مراجعینم توصیه می کنم: "چشم هایتان را ببنندید و سعی کنید همه چیز را همانطور که هست، ببینید." من به مهسا گفتم که جواب سوالت را خودت باید پیدا کنی بنابراین بهتر است چشم هایت را روی هم بگذاری تا با کمک هم بتوانیم راه حل مشکلت را پیدا کنیم. بعد از او خواستم تا خودش را در ذهن به تصویر بکشد در حالیکه مادرش روبروی او ایستاده و از او خواستم به من بگوید که آیا نقاط اشتراکی میان خود و مادرش پیدا می کند یا خیر.
مهسا گفت ما دارای شباهت های زیادی هستیم اما به نظر می رسد که هر دو نفرمان از گفتن چیزی خودداری می کنیم. بعد از او سوال کردم که فکر می کنی چه چیزی میخواهید به هم بگویید؟ مهسا گفت: "شاید می خواهیم به هم بگوییم که هر کاری که دلت می خواهد را انجام بده و از زندگی لذت ببر." با بیان یک چنین تصور آرام بخشی، مهسا یک نفس عمیق کشید و من احساس کردم که قدری آرام تر شد.
سپس از او پرسیدم که آیا تفاوتی میان خود و مادرت می بینی؟ او در پاسخ به من گفت: "بله مادرم مثل یک کدبانو در خانه می نشست و همیشه همراه من و خواهرم بود و از ما به خوبی مراقبت می کرد. در عوض من شاغل هستم و درآمد بالایی دارم." در اینجا حرف او را قطع کردم و پرسیدم آیا کار با کامپیوتر را دوست داری؟ مهسا گفت: "حقیقتش را بخواهید، نه؛ در واقع باید بگویم که از آن متنفرم، خیلی خسته کننده است!"
تله احساسی
زمانیکه از مهسا پرسیدم در حالیکه به شغل خود علاقه ای ندارد، برای چه آنرا انجام می دهد؟ او در پاسخ به من گفت "زمانیکه من و همسرم با هم ازدواج کردیم، من به او قول دادم که کار می کنم و ماهیانه مبلغی را به عنوان کمک خرج در احتیار او قرار میدهم تا بتوانیم در کنار هم از بالاترین استانداردهای زندگی بهرمند شویم. او خودش اعتراف می کرد که خانه گرانقیمتش در بالاترین نقطه شهر هزینه های بالایی را برای آنها در بر دارد و بیش از یک خانه بیشتر شبیه به یک دام است که آنها را در بر گرفته.
او از همه طرف در خانه خود محصور شده بود و هیچ راه فراری نداشت. او ادامه داد: "بزرگ شدن در یک خانه معمولی در یک محله نه چندان اشرافی اصلاً برایم جالب نبود، به همین دلیل فکر می کردم که اگر بتوانم در یک خانه زیبا در قسمت های بالای شهر زندگی کنم شاید بتوانم به آن میزان خوشحالی که انتظارش را داشتم دست پیدا کنم؛ اما این اتفاق نیفتاد." من از او سوال کردم که آیا مادرت از وضعیت زندگی خود راضی بود؟ او جواب داد: "نه فکر نمی کنم"
"زمانیکه من نوجوان بودم او همیشه به من می گفت که چقدر دلش می خواست وارد عرصه موسیقی شود، اما به خاطر خانواده اش بر روی تمام آرزوهایش پاگذاشت. شوهرش که همان پدر می شود اصرار داشت که زن باید یک کدبانوی کامل باشد و در کارهای خانه تبحر داشته باشد. مادرم هم از مادرش یاد گرفته بود که تنها در صورتی می تواند یک همسر خوب باشد که بر روی همه خواسته هایش پا بگذارد و فداکاری کند."
زمانیکه از مادرم سوال می کردم که الآن پشیمان است با یک صدای کاملاً منطقی به من پاسخ می داد که خدا را به خاطر داشتن یک زندگی خوب و آرام سپاس میکند، اما در عین حال هیچ وقت نمی تواند فراموش کند که از همه آرزوهایش دست کشیده. خودش هم گاهی اوقات اعتراف می کرد که خشم و نفرت خود را با دریغ کردن محبت از همسرش و خرج کردن نادرست پول های او تخلیه می کرده.
او احساس گناه می کرد و همین امر باعث می شد که خشم خود را بر سر من و خواهرم تخلیه کند. بعد از مهسا پرسیدم که تو چه نتیجه ای می توانی از زندگی مادرت بگیری. او گفت: "من منکر این امر نیستم که خانم ها در عین حال باید یک همسر خوب و یک مادر فداکار برای کودکان خود باشند، بلکه معتقدم باید در مورد خودشان نیز کوتاهی نکنند، به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم زن متفاوتی نسبت به مادرم باشم.
من شروع کردم به کار کردن در خارج از خانه و بیشترین میزان آزادی را که یک مادر می توانست داشته باشد برای خود ایجاد کردم. " من به او گفتم: "پس اینطور، اما تو که چند لحظه پیش گفتی به خاطر پول کار می کنی و قصدت از کار کردن، جلب رضایت همسر و فرزندانت است و کاری که انجام می دهی دقیقاً آن چیزی نیست که دلت می خواسته!" و بعد اضافه کردم: " در این جا باید بگویم که هم مادرت و هم تو بزرگترین اشتباهی را مرتکب شدید که همه خانم ها می توانند در زندگی خود دچار آن شوند."
از رویاهای خود دست نکشید
هر دوی شما از رویاهای خود دست کشیدید، و نخواستید همان چیزی که درونتان به شما می گوید، باشید. و به همین دلیل است که هر دوی شما احساس نارضایتی از زندگی هایتان را داشتید. هر دوی شما به خودتان اجازه دادید تا همه توان و نیروهایتان را صرف همسرتان بکنید و بعد به خاطر این کار از آنها متنفر شوید. بعد ها که مهسا کمی اعتماد بیشتری نسبت به من پیدا کرد، گفت که بزرگترین آرزویش این بوده که پا به عرصه هنر گذاشته و یک هنرپیشه موفق شود. او به من گفت: "از همان دوران کودکی هم آرزویم این بود که روی سن بروم و همه را مجذوب خود کنم."
او اظهار می داشت که: "همیشه می توانستم مردم را سرگرم کنم و آنها را بخندانم اما از زمانی که ازدواج کردم دیگر تبدیل شدم به یک انسان خشک و جدی که کارم حرف اول را برایم می زد. از او پرسیدم برای چه آرزوی هنرپیشگی رابه فراموشی سپردی؟ او در جواب به من پاسخ داد: "من برای این کار پول کافی در اختیار نداشتم و همسرم هم نمی توانست به طور کامل از نظر مالی مرا حمایت کند."
او به من می گفت همیشه باید شغلی را انتخاب کنم که بالاترین میزان درآمد را برایم به همراه داشته باشد حتی اگر آنرا دوست هم نداشته باشم چون برایم درآمد زایی دارد، باید به انجام آن ادامه دهم. از او پرسیدم آیا از همسرت به دلیل پشتیانی نکردن از تو و اینکه تشویقت نکرده تا به آرزویت دست پیدا کنی ناراحت هستی؟ با صدای بلند فریاد زده: "البته که ناراحتم. از نظر او من کسی هستم که صبح ها برایش صبحانه درست نمی کنم، شام هم خوب بلد نیستم درست کنم، نحوه صحیح پول خرج کردن را بلد نیستم، و تمایل چندانی هم به برقراری یک رابطه جنسی پرحرارت ندارم."
او در ادامه گفت: "الان که فکر می کنم می بینم که من تفاوت چندانی با مادرم ندارم، حتی گاهی اوقات خشم و نفرتم را بر سر پسرهایم نیز خالی می کنم. کمکم کنید، چه کار می توانم بکنم؟" من به مهسا پیشنهاد کردم که همسرش را نیز با خود به مطب بیاورد تا حرف هایش را از صمیم قبل به او بزند و من هم به همسرش کمک کنم تا بتواند حرف های مهسا را راحت بشنود و متوجه شود و با کمک هم به یک راهکار دو جانبه دست پیدا کنیم. مهسا ابتدا سعی کرد تا با خودش کنار بیاید که همین حالا نیز می تواند وارد عرصه هنرپیشگی شود و بعد در کنار همسرش به ملاقات من آمدند.
او در طی دوره های مختلف روانکاوی به این نتیجه رسید که خودش این حس را بوجود می آورد که استحقاق خوشبختی را ندارد و نمی تواند احساس خوشحالی داشته باشد. این تفکرات جزء شایع ترین موانعی هستند که می توانند بر سر راه هر فردی ظاهر شده و آنها را از رسیدن به اهدافشان دور نگه دارند. زمانیکه مهسا بالاخره همسرش را نزد من آورد احساس توانمندی بیشتری نسبت به روز اول می کرد و به راحتی تفکرات ذهنی خود را با همسرش در میان گذاشت.
مهسا به همسرش گفت که آرزوی قلبی اش چیست و بعد هم تاکید کرد که به این خاطر که از او حمایت نکرده حس بدی پیدا کرده. در انتهای جلسه مشاوره، همسر مهسا واقعیت ها را درک کرد و قول داد که هر کمکی که از دستش بر بیاید برای خوشحال کردن همسرش انجام خواهد داد. من به همسر مهسا گفتم که باید میزان انعطاف پذیری خود را در مقابل همسرش افزایش دهد و او را صمیمانه دوست بدارد. من به او گفتم که زمانیکه کسی را واقعاً دوست داشته باشی چیزی جز خوشحالی او را نمی خواهی."
بعد از چندی یک دعوت نامه برای من از طرف مهسا آمد که او مرا به اولین اجرای خودش روی صحنه دعوت کرده بود. از دیدن این دعوتنامه خیلی تعجب نکردم، اما بسیار مسرور شدم.
او برایم یادداشت گذاشته بود که نقش اول را بازی نمی کند، اما همین نقش کوچک هم می تواند آغاز خوبی برایش محسوب شود. چه لذتی داشت که می دیدم مهسا روی صحنه می درخشد. شاید برایش کمی هیجان آور و اضطراب آمیز بود، اما آنقدر روان بازی می کرد که گویی به صحنه تعلق دارد.
در آخر مراسم، همسر مهسا نزد من آمد و به خاطر همه چیز تشکر کرد. او خیلی خوشحال تر از گذشته به نظر می رسید و به همسرش افتخار می کرد.
نویسنده: سوده